این هفته باید شمال بودم ،
باید کنار اب رو به دریا بودم،
این هفته قلبم درد میکرد...
- ۰ نظر
- ۱۳ آذر ۹۵ ، ۰۰:۴۲
این هفته باید شمال بودم ،
باید کنار اب رو به دریا بودم،
این هفته قلبم درد میکرد...
با بالهایم پرواز کنم ، بروم پیشش.
بگویم هی جانم خیلی چیزها قرار است به دست اوری .به خاطر بغض هایی که ندانسته از دلم برداشتی چیزهای خوبی باید کف دستت بگذارد خدا.من هنوز به مهربانی اش ایمان دارم.
از خوشبختی ها داشتن خواهری است که برایت به منزله ی یک قهرمان باشد.او بی نظیر است.زیبا است و فکر می کند ،فکرهای بزگ ،فکر های خوب .
قهرمانی که هیچ وقت ناامیدم نکرده و نخواهد کرد.
انگار خدا هرچه برای خوشبختی می خواستم توی تقدیر دوست داشتنی ام نوشته.نوشته هی دنیا حواست به این دختر ما باشد .قرار است به جاهای خوبی برسد ،خودم دستش را گرفته ام .دست خودش و خواهری که عاشقانه دوستش دارد.
پوووف چه زندگی لعنتی و خفنی داریم ما دوتا :)*
ببین دخترم ،ببین جانم
من راببین که
یکی از دغدغه های بزرگم این است که چه جوری رشد کنم تا بتوانم جوری با تو رفتار کنم
که رویاهای بزرگی داشته باشی ، که اصلا رویا داشته باشی .
برای رسیدن به ارزوهایت تلاش کنی ،فکرهای بزرگ توی سرت باشد.که در عین ظرافت دخترانه ات قوی باشی ،می خواهم قوی بودن را زود یاد بگیری قبل از این که زندگی مجبورت کند،قبل از این که به تو بیاموزد قوی بودن تنها انتخابت خواهد بود وقتی کمی بزرگ فکر کنی.
شاد باشی و بلند بخندی.
-واعی بهار واقعا که خوش به حال مریضات.
+چه طور ؟
-بس که مهربون و با اعصابی
*وی ده ساله است.
پزشکی برای من به منزله یک رشته یا یک شغل نیست ،من اصلا نمی توانم خود غیر پزشکم را تصور کنم.
انگار بخشی از هویت من باشد .بخش بزرگی از هویت من.
برای به دست اوردنش خیلی جنگیده ام خیلی بیش از حد تصور دیگران ،خیلی پافشاری کرده ام ،خیلی ها سعی کرده اند با زخم زبان هایشان ضعیفم کنند .
در عجبم که چه طور انقدر برای عشقم جنگیده ام بدون ذره ای کم شدن از علاقه ی عجیب غریبم.
دلم می خواهد خطاب به خیلی ها بگویم :
"بیایید اگر دیدیم کسی رویا و هدفی دارد صرف این که رویای او در حد و اندازه شعور ما نیست و دنیایش بزرگ تر از دنیای محدود و احمقانه ماست عزممان را جزم نکنیم تا با زخم زدن او را در سطح خود محدودمان ،در سطح رویاهای کوچکمان،در سطح دنیای محدودمان پایین بکشیم .
تمامش کنید احمق ها. "
تا یک ماه پیش سعی میکردم با همه ،با همه مهربان باشم حتی اگر ازارم دادند فرصت های صدباره بهشان بدهم، از این به بعد هم همین رویه مهربان بودن را ادامه میدهم ولی می دانید چیست ؟یک تغییر کوچک کرده همه چیز .در اولین حرکتی که پایتان را از گلیمتان درازتر کنید مثل یک اشغال از زندگی ام حذف خواهید شد ، به نصیحت استادی فوق خفن که به من می گفت مشکل اینه که ادم حسابشون میکنی ،دیگر ادم حساب نخواهید شد.شما اجازه گه خوری در زمینه زندگی ام را ندارید.پس بعد از این با اولین گه خوری از بالا بهتان نگاه میکنم ،مثل یک تکه اشغال.پس حواستان به پا و گلیمتان باشد.
*عنوان ،یک بیت از یک شعر است .
توی خیابان یک مردی با خانومی دعوا می کردند .خیلی هم بد جور بود،در حد زدن و این حرف ها.مشخص بود که نسبتی با هم ندارند.
نمی دانستم بحث سر چه موضوعی است.
مردم ؟
مردم عین بز فقط ایستاده بودند و نگاه می کردند چه خانوم و چه اقا.فقط نگاه میکردند بعضی ها هم لبخندی گوشه لبشان بود...
روسری خانومه باز شده بود و افتاده بود روی زمین...
من ؟
من این صحنه را که دیدم با سرعت خودم را به انها رساندم ،روسری را از روی زمین برداشتم و به خانومه دادم، بعد هم تو صورت کفتار گونه مرده زل زدم و گفتم بی غیرت(البته بیشتر تمایل داشتم بگویم فاک یو ،ولی خب شرایط خیلی جور نبود و من تا همین جا هم خیلی شجاعت به خرج داده بودم ک پریده بودم ان وسط).خانومه سریع رفت ...خیلی با سرعت دور شد.
و من در حال رفتن یک بی غیرت ها هم نثار مردها و زنهای دیگری که در ان جمع بودند کردم.البته سرم پایین بود موقع گفتن...
همه چیز به کنار فکر خانومه دست از سرم بر نمیدارد...تا چند وقت قرار است این موضوع توی ذهنش بماند و ازارش دهد.
شرم اور است .رفتارهایمان شرم اور است.
مثلا یک روز با تهمینه باشم ،
بعد برای رسیدن به دانشگاه تهران هی قدم بزنیم باهم .
بعد که رسیدیم مجید بگه ع بهار اومدی بالاخره . بگم ع مجید پ چی ک اومدم .
بگه بهار ب راهنماییت نیاز داشتم اخه تو ی جوجه متخصص خفنی هستی .
بگم مجید مخلصیم تو خفن تری ک .
بگه نه تو ،
من بگم نه تو
تو
تو
تو
بعد بگم مجید یادته یه روز الگو و قهرمانم تو رشتم بودی ...
بگی هوم .
بگم یادته با توجه به جمله ی :همه مردم یه روزی قهرمان هاشون رو از دست میدن
و با توجه به تصمیمم برای غدتر بودن نتیجه گرفتم میخوام بدون الگو باشم...اصن تو کی هستی ک الگوی من باشی وقتی قراره یه روز به این نتیجه برسم که تو هم ...که تو هم...
نه کار به اونجاها نکشید .تو اوج از الگو بودن حذفت کردم جانم،
نخواستم بیای پایین.
هعی مجید چه قد دنیا بی رحمه پسر.
چند سال قبل بعد از قطع کردن تلفن در حالی که اشک توی چشم هام بود رو به من کرد و گفت :
+می دونی بهار مشکل تو چیه ؟
-نه.
+مشکل تو اینه که خیلی جدی می گیری.
*وی سه ساله بود ان روزها...
لاک ابی زده بودم...
+عزیزم دختر که لاک مردونه نمیزنه .
*وی 4 ساله است .
امروز ارزو کردم زن عموی نفرت انگیزم جزام بگیرد تا ظاهر و باطنش یکی شود.
خدایا امروزم را نبین...
دیروز یک فیلمی میداد که یک دختر و پسری توی تعمیرگاه بودند و دختر برگشت به پسر گفت که ممنون که تا اینجا همراه بودید و از این حرف ها ...
پسره هم فوری جواب داد که نه اینجوری که نمیشه ،یعنی مثلا نمیتونم یه خانوم رو توی تعمیرگاه تنها بذارم و از این حرفا.....
دختره هم خوشحال شد و از این حرفا.
من؟
من از دیشب دارم فکر میکنم چرا جایی زندگی میکنم که دخترانش انقدر ضعیف بار امده اند که همه جا نیاز به مراقب دارند؟چرا مثلا ما دفاع شخصی بلد نیستیم ؟چرا ما نباید خیلی جاها تنها برویم که مثلا اسیب نبینیم؟چرا فضا جوری شده که ما اسیب ببینیم؟چرا فضا جوری شده که نیاز به وجود یک مراقب باشد؟چرا چون من دخترم نباید تنها توی تعمیرگاه باشم؟
شاید مردها این ناامنی را ایجاد کرده اند که حس حمایت کردن و قدرتشان را از دست ندهند و زن ها این بازی را ادامه داده اند.نمیدانم ...ولی این همه ضعف حالم را بد میکند.
احساس خارش و زخم میکنم ....
چون بال هایم در حال در امدن هستند...
(متاسفانه اصلا یادم نیست این جمله مال کیه یا کجا خوندمش)